درس بيست و چهارم .... ادامه حيات حضرت موسي (ع)

روز سه‌شنبه مورخ 09/09/89 در ادامه کلاسهای هفتگی ماموستا ملا قادر قادری در مسجد قباء پاوه درس يكصد و بيست و ششم  از سلسله مباحث تاریخ ( درس بيست‌ و چهارم تاريخ انبيا(ع) ) با موضوع ادامه حيات حضرت موسي (ع)  ارائه شد.

در ادامه ، درس مذکور جهت استفاده دوستداران و علاقمندان مباحث تاريخي درج شده است.

 

مجموعه درسهای ارائه شده پیرامون تــاریــــــخ انبيــــــاء

توسط حاج ماموستا ملا قادر قادري

درس يكصـــــدو بيست و ششم  از سـلـسه مبـــاحث تـــــــــاریخ
درس بيست و چهارم  
حیات انبياي الهي

 

** موضوع درس **

ادامه حیات حضرت موسي(ع)

در درس قبل گفتيم مادر موسي هر روز به كاخ فرعون وارد مي‌شد و به نوزاد گرفته شده از آب نيل شير ميداد تا موسي (ع) كم كم بزرگ شد و رشد پيدا كرد و خود و جامعه را شناخت و از نظر جسمي يك جوان تنومند گرديد.

يك روز در بازار مصر گذر ميكرد يك نفر بني اسرائيل كه به «سبطي» معروف بودند در دست يكي از فرعونيان « قبطي»گرفتار بود. سبطي از موسي كمك خواست موسي ديد سبطي مظلومانه گرفتار دست قبطي است جلو رفت و آنها را جدا كرد بنا به وظيفه انساني مشتي به سينه قبطي كوبيد و گفت چرا ظلم ميكنيد اراده الله قبطي به زمين افتاد و فوت كرد. موسي با ديدن حادثه و فوت قبطي خيلي نارحت شد و گفت خدايا اين چه مصيبتي بود براي من پيش آمد در حالي كه من نه قصد كشتن و نه ميل به قتل اين قبطي را داشتم الهي از درگاهت طلب عفو و غفران دارم

موسي و سبطي از محل فرار كردند و جنازه بلاصاحب در خيابان افتاد و مأمورين جنازه را حمل و چون مقتول از فرعونيان بود بشدت موضوع را پيگيري تا قاتل يا قاتلين حادثه پيدا شود ظاهراً‌در مدت 24 ساعت تحقيق و بررسي نتيجه‌اي عايد نگرديد.

روز دوم موسي از همان محل روزگذشته گذر كرد ، ديد سبطي بظاهر مظلوم ديروز با يك قبطي ديگر درگير است و سبطي از موسي درخواست كمك كرد موسي فرمود از رفتار شما تعجب ميكنم شما فرد صالحي نيستيد و اهل نزاع و درگيري و ماجراجو هستيد. سپس موسي به آنان نزديك شد خواست آنان را از هم جدا كند سبطي مريض الفكر از جملات حضرت موسي كه فرمود شما شخصي ماجراجو هستيد تصورش اين بود موسي ميخواهد او را مورد ضرب و جرح قرار داد يك دفعه ندا برآورد اي موسي ميخواهيد من را هم مانند قبطي روز گذشته به قتل برسانيد.

موسي خيلي ناراحت شد و ماجراي قتل قبطي افشاء و در كمترين وقت محكمه حكم قتل موسي را صادر كرد و يك نفر از دوستان موسي بوي خبر داد كه فرعونيان تصميم دستگيري و قتل او را گرفته‌اند حضرت موسي با شنيدن خبر فوراً از شهر خارج و به مقصد مدين و سرزمين فلسطين ، مصر را ترك كرد. البته از طريقي غير آشنا ، بدون زاد و توشه و در صحرايي خشك و بدون راهنما شروع به سفركرد. « قَالَ عَسَى رَبِّي أَن يَهْدِيَنِي سَوَاء السَّبِيلِ » ( اميدوارم خداوند مرا به راه راست هدايت كند)

موسي به تنهائي هشت شبانه روز در راه بود تا به مدين رسيد. در نزديك شهر مدين در كنار چاهي و زير سايه درختي استراحت كرد پاهايش كاملاً آبله كرده و بسيار خسته و گرسنه بود اهالي محل به جهت آب دادن به گوسفندان خود به محل آمدند همه رفتند الا 2 دختر و گله هايشان نباشد كه از دور ايستاد و منتظر بودند تا صحنه خالي شود آنگاه آنان شروع به كشيدن آب و سيراب كردن گوسفندان خود نمايند

حضرت موسي براي آنان ناراحت شد و جلو رفت و گفت چرا شما كنار ايستاده‌ايد و چرا به گوسفندان خود آب نمي دهيد گفتند پدر ما سالخورده است و كس ديگري نداريم دنبال گوسفندان ما باشد ما هم زن هستيم و نمي خواهيم با مردان نامحرم بر سر آب و سيراب كردن احشام جدال كنيم عادت ما اين است صبر كنيم تا مردان اول احشام خود را سيراب كنند و سپس ما به محل چاه وارد مي شويم. حضرت موسي بعد از شنيدن حرفهاي آنها جلو رفت از چاه آب كشيد و دختران گوسفندان را سيراب كردند و به شهر برگشتند و موسي مجدداً به جهت رفع خستگي به سايه درخت برگشت و نگاهي به آسمان كرد و گفت « رَبِّ إِنِّي لِمَا أَنزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ » (‌آيه 24 قصص) (پروردگارا هر خير و نيكي بمن برسانيد كه به آن نيازمندم) .

دختران به محض رسيدن به منزل ماجرا را به پدر پيرشان كه حضرت شعيب بود گزارش كردند حضرت شعيب يكي از دختران خود  بنام صفورا را دنبال موسي (ع) فرستاد و گفت برو آن مرد را به منزل دعوت كن تا مزد زحمات وي را پرداخت نمايم.

صفورا با شرم و حيا رفت و موسي(ع) را دعوت و زماني موسي به خدمت شعيب رسيد و وضعيت خود را از ابتدا تا انتها شرح داد حضرت شعيب فرمود«لَا تَخَفْ نَجَوْتَ مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ »   حضرت شعيب فرمود اگر در خانه من مدت 8 سال بمانيد من يكي از دختران خود را به نكاح شما درخواهم آورد سپس اضافه فرمود كه من كسي را ندارم اگر 10 سال نزد من بمانيد بهترين كار را كرده ايد حضرت موسي فرمود خداوند توفيق دهد صادقانه بوظيفه خود عمل كنم .حضرت شعيب فرمود 8 سال باشيد يا 10 سال من دخترم را به عقد شما در مياورم.

موسي(ع) مدتي در مدين ماند و با صفورا دختر حضرت شعيب ازدواج كرد و بعد از 10سال سكونت در مدين يك روز موسي(ع) از شعيب(ع)  اجازه خواست به وطنش مصر بازگردد تا به ديدار بردار ، مادر و اقوامش شاد شود

حضرت شعيب به او اجازه داد و با يك مقدار اثاث و گوسفنداني كه داشت ، به همراه خانواد‌ه‌اش مدين را به قصد مصرترك كرد يك شب تاريك در صحراي سينا راه را گم كردند و باد و باران و رعد و برق آنان را در تنگنا و سختي شديدي قرار داد در اين فاصله موسي نوري را در كوه طور مشاهده كرد و به خانمش گفت شما اينجا بمانيد تا من به محل آن نور بروم شايد آتش بياورم و ازآن استفاده كنيم و انشاء الله با خبر خوش برگردم . حضرت موسي به محل آتش رسيد آتش به سوي موسي شعله كشيد و موسي خيلي ترسيد. در اين فاصله از درون درختي صدايي آمد : « إِنِّي أَنَا رَبُّكَ فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوًى  » ( طه  آيات 12و 13 ) ( من پروردگار توأم ، كفشهايت را بيرون بياور تو در سرزمين مقدس طوي هستي و من تو را بعنوان فرستاده خود بمقام رسالت برگزيدم) « إِنَّنِي أَنَا اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدْنِي وَأَقِمِ الصَّلَاةَ لِذِكْرِي»( طه  آيه 14)  ( من الله رب العالمين هستم معبودي جز من نيست مرا پرستش كن و نماز را براي ياد من اقامه و به پا دار ) و اينچنين خداوند به تن حضرت موسي (ع) لباس رسالت پوشاند و او در كنار كوه طور مبعوث گرديد و به وي امر شد بايد فرعون و فرعونيان را به سوي حق و توحيد دعوت كند.

حضرت موسي (ع) مسئوليت را خيلي سنگين و خطير تلقي و سپس عازم مصر شد برادرش هارون(ع) در مرز مصر به امر خداوند به استقبالش آمد و هردو وارد مصر و به خانواده و اقوام شاد  شد مدتي نگذشت امر آمد اي موسي « اذْهَبْ إِلَى فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغَى »( طه  آيه 24) (نزد فرعون برو فرعون طغيان كرده است او را به توحيد و پرستش خداي يگانه دعوت كن).

حضرت موسي مأموريت را خطير ميدانست و با دلي آرام دعـــا كرد : « رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي * وَيَسِّــرْ لِي أَمْرِي* وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِّن لِّسَانِي *يَفْقَهُوا قَوْلِي *وَاجْعَل لِّي وَزِيرًا مِّنْ أَهْلِي* هَـــــارُونَ أَخِي » ( طه  آيــات 25 الي30  )  ( پروردگارا ، كارم را سهل و آسان گردان و توان گفتن بمن عطا فرما وزير و مشاوري از اهل و خانواده ام برايم انتخاب فرما و برادرم هارون براي اين امر مناسب است) خداوند هارون را بعنوان مشاور و وزير وي انتخاب و سپس فرمود « اذْهَبَا إِلَى فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغَى* فَقُولَا لَهُ قَوْلًا لَّيِّنًا لَّعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشَى » ( طه  آيات 43 و44) ( بسوي فرعون برويد اما به نرمي با وي سخن بگوييد شايد متذكر شود يا از خدا بترسد )

حضرات موسي و هارون نزد فرعون رفتند حضرت موسي فرمود اي فرعون « إِنِّي رَسُولٌ مِنْ رَبِّ الْعَالَمِينَ » فرعون مقداري عليه حضرت موسي صحبت كرد و سپــس گفت « وَمَا رَبُّ الْعَالَمِينَ » موسي در پاسخ گفت « رَبُّ السَّمَاوَاتِ وَالأرْضِ » . هرچه موسي استدلال كرد فرعون رد كرد ونهايتاً فرعون خطاب به اشراف مصـر گفت «أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلَى»(من پروردگار برتر شما هستم) « مَا عَلِمْتُ لَكُم مِّنْ إِلَهٍ غَيْرِي» (من خدايي جز خود براي شما سراغ ندارم )

با اين گفتگو ،  جدال ، جنگ و نزاع زباني بين توحيديان و ملحدان شروع شد. از يك طرف حضرت موسي و هارون (ع) و از طرف ديگر فرعون و جبروت و قدرت وي ........... ادامه دارد

 

 « وصلی الله علی سيدنا محمد و آله و اصحابه اجمعین »

این مطلب را به اشتراک بگذارید

Submit to FacebookSubmit to Google PlusSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn