«ماموستا» پایگاه اطلاع رسانی دفتر امام جمعه پاوه
«ماموستا» پایگاه اطلاع رسانی دفتر امام جمعه پاوه

روز سه‌شنبه مورخ 06/07/89 و در ادامه کلاسهای هفتگی ماموستا ملا قادر قادری در مسجد قباء پاوه درس يكصد و هجدهم  از سلسله مباحث تاریخ انبيا(ع) با موضوع حيات حضرت يوسف (ع)  و با حضور علاقمندان ارائه شد.

در ادامه ، درس مذکور جهت استفاده دوستداران مباحث تاريخي درج شده است .

 

 

مجموعه درسهای ارائه شده پیرامون تــاریــــــخ انبيــــــاء

توسط حاج ماموستا ملا قادر قادري

درس يكصـــــد و هجدهــم از سـلـسه مبـــاحث تـــــــــاریخ
درس شانزدهم
حیات انبياي الهي

 

** موضوع درس **

حیات حضرت یوسف (ع)

حضرت يوسف فرزند يعقوب پيامبر و نام مادرش راحله است . يكي از سوره هاي قرآن كريم در 111 آيه بنام اين پيامبر بزگوار نامگــذاري شده و از ابتدا تا انتها فقط پيرامون سرگذشت اين پيامبر الهي‌است.

نام حضــرت يــوسف 27 بار در قرآن آمده است. داستان حضرت يوســـف (ع) در قرآن به عنوان احسن القصص ( نيكوترين داستانها ) معرفي شده است

حضرت يعقوب 12 پسر داشته است كه بنيامين و يوسف از خانم راحله هستند و يوسف يازدهمين فرزند يعقوب بوده است.

يك شب يوسف خواب عجيبي ديد و روز بعد كليات خواب را براي پدرش بيان كرد و گفت پدر جان شب گذشته خواب عجيبي ديدم و خيلي خوشحال شدم من در عالم خواب ديدم يازده ستاره و خورشيد و ماه در برابرم سجده كردند يعقوب با شنيدن اين سخن شادمان شد و گفت فرزند عزيزم اين خواب پيام عجيبي دارد و آنچه من درباره تو پيش بيني ميكردم كم كم دارد ظاهر ميشود اين خواب رمز و نعمتي است ولي آنرا براي برادرانت بازگو نكن.

بعد از اين حادثه هر روز يوسف بيشتر مورد احترام و محبت پدر واقع ميشد بخصوص اينكه مادرش از دنيا رفته بود و در بين برادران از همه كوچكتر و نياز به توجه بيشتري داشت و بعد از مدتي راز خواب افشاء شد.  نوع خواب و محبت بيش از حد پدر ، حسد و حقد و كينه برادران را هر روز نسبت به يوسف بيشتر كرد و همين امر موجب شد در مورد يوسف تصميم خطرناكي گرفتند.

برادران يوسف يك روز خدمت پدر نشسته و از وي درخواست كردند به آنها اجازه دهد به خارج كنعان به جهت تفريح بروند و اصرار كردند اجازه دهد يوسف هم در اين سفر همراه برادران باشد حضرت يعقوب اول به آنان جواب رد داد و بعد از اينكه زياد اصرار كردند يعقوب فرمود ميترسم در اثر بي توجهي شما گرگ يوسف را بخورد برادران يوسف در حضور پدر گفتند پدر جان اين تصور و توقع از ده پسر يعقوب بعيد به نظر ميرسد. حضرت يعقوب فرمود يوسف را ببريد  فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ

برادران يوسف با زبان چرب و اخلاص ظاهري يوسف را از پدر گرفتند و به جهت تصميم خطرناك خود به صحرا بردند و بمحض استقرار با هم مشورت كردند يكي از برادران پيشنهاد قتل يوسف را مطرح كرد و سايرين با پيشنهاد قتل موافقت نكردند يكي ديگر از برادران يوسف بنام لاوي پيشنهاد كرد و گفت برادران ، ما فرزندان يعقوب هستيم پدر ما از نوه ابراهيم است يوسف بي‌گناه است و گناه و تقصيري مرتكب نشده اگر قرار است او را از پدر دور كنيد در چاهي كه در مسير مسافرين و كاروانهاي مصر و بيت المقدس است بيندازيد كاروانيها او را پيدا خواهند كرد و با خود به مصر خواهند برد و ما از دست او نجات پيدا خواهيم كرد.برادران يوسف اين پيشنهاد را پذيرفتند و با هماهنگي كامل پيراهن را از تن يوسف بيرون آوردند و يوسف را با طنابي در چاهي آويزان كردند و زماني كه مطمئن شدند يوسف در طبقه پاييني چاه قرار گرفته است مقداري خون به پيراهن يوسف آلوده كرده و به شهر برگشتند و همگي خدمت پدر رفتند و پيراهن خون آلود را تسليم پدر كردند و در حضور پدر اظهار شرمندگي نمودند و گفتند  ما مشغول بازي بوديم در اثر غفلت ما گرگ يوسف را خورد و اين پيراهن خون آلود وي خدمت شما تقديم ميگردد.  حضرت يعقوب به فرزندانش خيره شد و با تبسمي همراه با حزن به دروغ آنان جواب داد.

يوسف در آخرين كناره چاه (جب) « فِي غَيَابَةِ الْجُبِّ » قرار گرفته و خيلي ناراحت بود. قرآن ميفرمايد در اين لحظه خداوند به‌وي الهام فرمود: « وَأَوْحَيْنَا إِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هَذَا وَهُمْ لا يَشْعُرُونَ » (آيه 15 سوره يوسف) به يوسف اعلام كرديم غصه نخور زير نظر ما هستيد و برادران شما عواقب اين حركت را خواهند ديد .

يوسف شروع به خواندن دعايي كرد به اين مضمون ( اي دادرس داد خواهان اي پناه پناه آوردگان اي برطرف كننده ناراحتيها تو ميداني كه در چه مكاني هستم به حال من اطلاع داري و چيزي بر تو پوشيده نيست اي پروردگارا مرا مشمول رحمت خود قرار ده)

يوسف مدتي در چاه تاريك ماند در اين فاصله كارواني كه از مدينه عازم مصر بود به محل رسيد و غلامي را به جهت تهيه آب به طرف چاه فرستادند غلام دلو را به داخل چاه انداخت يوسف به دلو چسبيد و غلام بازحمت دلو را بالا كشيد و زماني چشمش به پسري افتاد كه سيمايش چون ماه چهارده ميدرخشيد فرياد زد مژده مژده ، پسر مه جبيني اينجاست . اعضاء كاروان به طرف چاه رفتند و خيلي خوشحال شده و گفتند در مصر در بازار برده فروشان او را ميفروشيم.

خلاصه يوسفِ عزيز يعقوب اسير و به ‌مصر برده شد و در بازار برده فروشان به قيمت بخس و ارزاني نصيب عزيز مصر گرديد و عزيز مصر هم وي را تحويل همسرش زليخا داد و به‌وي گفت : با وي همچون برده برخورد نكن ، در سيمايش آينده روشني را مي بينم.  زليخا يوسف را همچون پسرخود مورد توجه قرار داد و يـوســف از قعــــــرچـــــــــاه به اوج جــــــــــاه رسيـــــد

.....ادامه دارد

 « وصلی الله علی سيدنا محمد و آله و صحبه اجمعین »

 

این مطلب را به اشتراک بگذارید

Submit to FacebookSubmit to Google PlusSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

نوشتن دیدگاه

• از ارسال دیدگاه های نا مرتبط با متن خبر، تکرار نظر دیگران، توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.
• لطفا نظرات بدون بی احترامی، افترا و توهین به مسئولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.
• نظرات شما پس از بررسی و بازبینی توسط گروه مدیریت برای نمایش در سایت منتشر خواهد شد.
• در صورتی که نظر شما نیاز به پاسخ دارد، پاسخ خود را در ذیل همان موضوع دنبال فرمایید.
• از نوشتن دیدگاهایتان با حروف فینگلیش جدا" خودداری کنید .
تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید


اطلاعات تماس با دفتر

استان کرمانشاه ، شهرستان پاوه ، خیابان امام محمد غزالی، دفتر امام جمعه پاوه

شبکه های اجتماعی

Template Design:Dima Group